سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنکه با کسی که از مدارایش ناگزیر است مدارا نمی کند، حکیم نیست . [امام علی علیه السلام]

دنیای عاشقان

یکی از مسائل مهم درباره ارتباط خانواده‏ها با یکدیگر، رفت و آمد دوستان پسر یا دختر خانواده به خانه آنها و گاه برخورد آنان با دیگر اعضای خانواده است. در این میان، چگونگی پوشش دختر خانواده و برخورد او در حضور دوستان برادرش، امری مهم است. اگر رفتار دختر و پسر مهمان و میزبان با عفت و پوشش کامل همراه نباشد، می‏تواند هم برای دختر و پسر مهمان و  هم برای خانواده طرف مقابل زیان‏بار باشد. نامناسب بودن پوشش و رفتار دختر و پسر مهمان و میزبان تاثیرات مختلفی در طرفین خواهد گذاشت، از جمله می توان به ایجاد روابط عاطفی بین دختر و پسر اشاره کرد.این گونه روابط عاطفی یک حالت پیش رونده دارد، به گونه ای که اگر شروع شد قابل کنترل نیست. این دوستی ها با یک نگاه آغاز می شود و نگاه تبدیل به لبخند، لبخند تبدیل به سخن و گفتگو و گفتگو منجر به قرار و مدار و آن نیز به ملاقات حضوری صمیمانه و این گونه ملاقات ها ... کشیده خواهد شد. در این گـونه روابط و دوستی های عاطفی اولین نقطه و مرکزی که آسیب می بیند دستگاه شناختی و تصمیم گیری انسان یعنی عقل و اراده است. اساساً چشم عقل در فضـای مِـه آلـود احسـاسـات نمی تـوانـد واقعیت هـا را ببیند. حـال اگـر انسـان برای ازدواج این روابط عـاطفی را برقرار کند، به دلیل اینکه در فضـای عـاطفی و احسـاسی به این موضـوع نگاه می کند، نمی تواند نگاهی واقع بینانه و شناخت عمیق و صحیحی از طرف مقابل داشته باشد.
         از دیگر مشکلات این گونه روابط، احساس گناه و عذاب وجدان است که مثل خوره ای روح و روان انسان را فرسوده و متلاشی می کند. برای همین قرآن کریم می فرماید: «وَلا تَقربوا الفواحش»،نزدیک فحشاء و گناه نشوید، چون  نزدیک شدن همان و افتادن در دام شیطان هم همان.




نیاز ::: سه شنبه 88/5/20::: ساعت 12:33 عصر

خودش هم نمی دانست چه کار می خواهد بکند؛ فقط می خواست کسی او را نبیند! خیلی آرام در را باز کرد؛ کفشهایش را بیرون کوچه روی زمین گذاشت و یک نفس عمیقی کشید و بسته سی دی ها را محکم در دستانش گرفت و دوان دوان خودش را سر کوچه رساند. هیچ کس در این هوای داغ وسط روز آن هم در این هوای پر گرد و خاک جرات نمی کرد از خانه بیرون بیاید اما او آن قدر کلافه شده بود که مصیبتی که گرفتارش بود بدتر از گرد و خاک هوا بود...
       درخت کاج کنار خیابان را دید که داشت زیر چشمی نگاهش می کرد و صدای پرنده خوشبختی از روی درخت چنار وسط پارک به گوش می رسید. کوه های اطراف که بماند ساختمان های بلند شهر هم دیده نمی شد. گرد و خاک همه جا را پوشانده بود. سریع دست به کار شد، بسته سی دی ها را از کیفش درآورد و در سطل زباله انداخت.
       خدایا من کار خودم را انجام دادم و سی دی ها را انداختم دور. تو هم کمکم کن دیگر سراغ چنین برنامه هایی نروم.

 




نیاز ::: سه شنبه 88/5/20::: ساعت 12:33 عصر

روزهای آخر زمستان بود و هوا خیلی سرد. برف همه جا را فراگرفته بود. از سردی هوا کوچه های شهر خلوت شده بود. نه از صدای گنجشک ها خبری بود و نه سر از سرو صدای بازی بچه ها؛ سکوت سردی فضای کوچه را احاطه کرده بود.صدای خِرِچ خِرِچ شکستن دانه های برف زیر قالش های عابری سکوت کوچه را شکست. خانم پوشیه زده ای از ته کوچه وارد شد. سولماز بود. شاد بود و خوشحال؛ انگار که سردی هوا را حس نمی کرد. راه خانه عمه طیبه را در پیش گرفته بود. بعد از ماه ها غصه و ناراحتی و کِس کردن گوشه اتاق، بالاخره امروز به مراد دلش رسیده بود.بعد از کلی برو بیای گلسنم خانم، مادر هاشم و کلی پیغام و پسغام بالاخره کربلایی علی پدر سولماز به خواستگاری رضایت داده بود.
       یکسالی می شد که هاشم خاطرخواه سولماز شده بود و هر روز گلسنم خانم به بهانه ای به خانه کربلایی می رفت و هر بار به بهانه بیکار بودن هاشم دست خالی برمی گشت. تا این که با وساطت مشهدی رضا دایی هاشم و قول به کار گرفتن هاشم در مغازه آهنگری، این مشکل هم حل شده بود.
       امشب قرار خواستگاری گذاشته بودند و سولماز راهی خانه عمه طیبه بود تا هم عمه طیبه دستی به سر و روی سولماز بکشد و هم از عمه برای شرکت در مراسم خواستگاری دعوت کند. هر چند پای شکسته عمه طیبه قوه آمدن مجلس را به او نمی داد.
       با دلی شاد و لبی خندان خِرِچ خِرِچ کنان کوچه ها را پشت سر می گذاشت. همه اش قیافه هاشم جلوی چشمش بود که آن هم فقط یک بار وقتی داشت با نرگس خواهر هاشم از کنار مغازه آهنگری می گذشت دیده بود. از پتکی که بر آهن داغ می کوبید معلوم بود که جوان کاری و پرجربزه ای است.


همچنان غرق در افکارش بود که ناگهان با شنیدن صدای عربده مردی سوار بر اسب که داشت نزدیکتر می شد رنگ از چهره اش پرید و نفسش بند آمد. "آهای صبر کن ببینم زنیکه" وقتی برگشت طرف صدا، صاحب صدا را شناخت؛ قنبر کله پز بود؛ گنده لات محل که چند وقتی بود به کسوت امنیه ها درآمده بود.
       "برای من چادر چاقچور می کنی ها!"
       " یا فاطمه زهرا خودت به دادم برس"
       همین را گفت و به سرعت دوید.
       "یک پدری ازت در بیارم! وایسا ببینم، هوی..."
       سولماز می دوید و امنیه عربده کشان دنبال او بود.
       "وایسا ببینم وایسا!"
       دیگر از سکوت سرد کوچه ها خبری نبود. کوچه ها را یکی پس از دیگی پشت سر می گذاشت. پاهایش از سرما کرخ می شد. قالش هایش از پایش درآمده بودند. سولماز فقط می دوید. از راسته کوچه که پیچید، کمی دلش خنک شد. چشمش به پل چوبی قدیمی روی رودخانه تلخه رود افتاد. دوید سمت پل.
       پیرمردی کنار پل روی کنده درختی نشسته بود و گوش به صدای غرش رودخانه سپرده بود و داشت پای زخمی  و خونین و مالینش را می بست. یک مرتبه دید زنی در حال دویدن به سمت پل است و امنیه ای عربده کشان دنبال او.
       سولماز دوید سمت پل، پیرمرد که مات و مبهوت شده بود، متوجه پل شد و تا به خودش بیاید آن زن دو دستی طناب دو طرف پل را گرفت و دوید...
       "کجا میری زن! صبر کن! وایسا نرو! پل شکسته؛ نرو می افتی تو آب. خدا لعنتتون کنه که زهره زنا و دخترای مردمو می ریزید. خدا بی آبروتون کنه که با آبروی مردم بازی می کند. ..یا امام زمان خودت به دادش برس." این را گفت و خود را لنگ لنگان سمت پل کشید.
       چند متری جلوتر نرفته بود که صدای جیغی شنید.
       "یا قمر بنی هاشم! "پیرمرد دوید!
       روی پل که رفت دید اثری از آن زن نیست. فقط یک تکه پارچه سیاه از چادر زن مانده بود که به چوب های ته پل شکسته گیر کرده بود...




نیاز ::: سه شنبه 88/5/20::: ساعت 12:33 عصر

چشمانش خیلی ضعیف شده بودو جلوی چشمش نقطه سیاهی می دید که همیشه با او بود. در این چند سال اخیر هم بزرگتر شده بود. علتش را نمی دانست. شاید بیماری خاصی بود. شاید هم به خاطر خود ارضایی شدیدش بود که مدت ها گرفتارش بود و نمی توانست از دست آن خلاص شود. در اتاقش را که باز کرد دید نامه ای پشت در افتاده.
        نامه را که نگاه کرد، دید از آقای مسعودی است. مشاور دانشگاه که عادتش بود سوال و جوابهایش را مکاتبه می کرد و با نامه جواب می داد. جالب این بود که زیر هر سوالی جواب خاص خودش را داده بود.
         خودارضایی میکنم.خیلی هم بابت کاری که انجام میدم پشیمونم.به علت همین خودارضایی چشم هام خیلی ضعیف شده و جلوی چشم هام یه نقطه سیاه می بینم که همیشه باهامه و به تدریج تو این چند سال بزرگتر شده.مدتی هست که تصمیم به ازدواج گرفتم تا از این بلا خلاص بشم.حالا چند تا سوال دارم ازتون.
      1- آیا راه درمانی برای مشکل چشم هام وجود داره؟

        در مورد چشم های شما برای دانستن علت اصلی این مساله و درمان آن بهتر است پیش چشم پزشک متخصص بروید. من کنار این نامه آدرس یکی از دوستان خودم را که متخصص چشم است را برای شما ارسال می کنم. حتما در اسرع وقت به ایشان مراجعه کنید. مطمئنا با توجه به تخصص و امکانات و دستگاه هایی که ایشان دارند تشخیص علل و درمان این مساله مربوط به ایشان می شود. هر چند یکی از عوارض قطعی خودارضایی که ضعف چشم هست و قطعا با ترک این عمل این عوارض هم از بین خواهد رفت.

      2- اگه بعدا وقتی که با همسرم خلوت می کنم این خلوت هم مانند استمناء باعث همون مشکلات در چشم هام میشه یا در نزدیکی این اتفاق نمیفته؟
         خود ارضایی مکرر باعث تحریک بیش از حد سیستم عصبی پاراسمپاتیک و افزایش تخلیه اَسِتیل کولین (Acetyle Choline) از انتهای این رشته ها در مغز میشودد که این خود باعث پاره‏ای از عوارض جسمانی و روانی، چون حواس‏پرتی (Absentmilndedness)، کمی حافظه (Memory)، عدم تمرکز حواس، سیاهی رفتن چشم و در نهایت تاری دید میشود. تمام این علامت‏ها ناشی از تغییر تعادل میزان مواد شیمیایی موجود در مغز است که بین سلول‏های عصبی رد و بدل میشود و انتقال پیام‏های مختلف را بر عهده دارد.اما قطعا عمل زناشویی عوارض عمل خودارضایی را نخواهد داشت. به چند دلیل:
        * خودارضایی عملی حرام بوده و گناه باعث دوری از لطف و رحمت خدا می شود و در مقابل ازدواج و عمل زناشویی هم عملی خداپسند بوده و هم لطف و رحمت خداوند را شامل حال بنده می کند.
        * در خودارضایی معمولا فرد فشار شدیدی بر اعصاب و فکر خود برای مجسم کردن صحنه های خاص یا فرد خاص در ذهن فرد، شخص خاصی جهت رابطه پردازش شده و با انجام اعمالی خاص باعث ارضاء شدن خود می شوند. و این فشار شدید به روح و روان انسان عوارض نامطلوبی در دراز مدت بر جای می گذارد.
        * در خود ارضایی شخص اندام خود را وادار می کند تا طی یک رابطه مجازی به ارگاسم برسد اما در یک رابطه جنسی تمامی اندامهای بدن با یکدیگر همکاری دارند دیگر نیازی نیست که فرد در ذهن خود محیطی را بازسازی کند یا شخصی را بازسازی کنید پس ذهن در آرامش بیشتری قرار میگیرد از این رو تاثیر روحی و روانی بسیار مفیدی بهمراه دارد.
        * در ضمن مسائل تقویتی و آرامشی که در روابط زناشویی وجود دارد جلوی بسیاری از عوارض احتمالی دیگر را خواهد گرفت.

       3- می تونم به خدا و لطف او امیدوار باشم که مشکل چشمامو خودش حل کنه هرچند میدونم که من در حق خدا و خودم ظلم کردم؟
          مطمئنا لطف خداوند خیلی قبل تر از این که خودتان متوجه شوید شامل حالتان شده است.از وقتی که تصمیم به این مساله گرفته اید این لطف شامل حال شما شده است. مطمئنا با ترک عامل اصلی و نیز مراجعه به پزشک و اقدام به ازدواج و نیز داشتن ارتباط دائمی با خداوند مساله شما حل خواهد شد.




نیاز ::: سه شنبه 88/5/20::: ساعت 12:33 عصر

وارد شهر که شدم از تعجب داشتم شاخ در می آوردم. انگار مردم این شهر از آداب شهرنشینی چیزی نمی دانستند. شهر خیلی آرام و تمیز و خوش آب و هوا بود. هر کسی در مسیر خودش بود. اتومبیلها، عابرین، حتی پرنده های آسمان؛ همه در لاین خود بودند و کسی کسی را دور نمی زد. کسی به حریم دیگری تجاوز نمی کرد. کسی نبود که راهنمای راست بزند و سمت چپ بپیچد. و این برای من باعث تعجب بود.
        در کنار خیابان اصلی شهر متوجه پارکی شدم. برای آشنایی بیشتر با مردم این شهر مسیرم را به سمت پارک تغییر دادم. خیلی از آدمها برای گذران وقت خود به پارک آمده بودند. بعضی ها ورزش می کردند. بعضی ها زیر آلاچیق هایی نشسته و کتاب و روزنامه می خواندند و اتفاقات جالب روزنامه ها را با صدای بلند برای هم می خواندند. در گوشه ای دیگر از پارک مادرانی که کودکان خود را برای بازی آورده بودند گرم صحبت بودند. یک مرتبه دخترک کبریت فروش را دیدم. اما انگار کارش را عوض کرده بود. گلفروشی می کرد. بوی گل هایی که در سبد داشت، انسان را هوایی می کرد. انگار مردم هم او را می شناختند.هر کدامشان مشغول خرید گل بودندیکی می گفت برای مادرش می خرد، یکی برای همسرش ، یکی برای شوهرش، یکی هم برای نگهبان در مجتمع.
        چیزی که توجه من را به خود جلب کرد این بود که پارک شهر هیچ نرده ای نداشت. آثار نرده ها را بعضی جاها می شد دید؛ اما انگار یک تصمیم جمعی یا بخشنامه الزامی نرده ها را برداشته بود. و جالب تر این که با این که هیچ نرده ای نبود هر کسی جای خودش بود. یک قسمت پارک خانواده ها با بچه هایشان نشسته بودند. بخش دیگری از پارک پسرها بودند و بازار بگو بخند و شور و هیجانشان و گل کوچیک و اسکیت . و گوشه دیگر دختر خانم ها بودند و بازی تنیس و پینک پونگ و ورزش همگانی شان به راه بود. در عالم دخترانه شان سیر می کردند. در جای جای پارک هم مثل خود شهر همه جای خودشان بودند و کسی انگیزه ای برای تجاوز به حریم دیگری نداشت.
        در همین حال و هوا بودم که دخترک گل فروش از پشت سر صدایم کرد. 


        آقا میشه یه شاخه گل بخرید؟
        اه! شما همون دخترک کبریت فروش نیستی؟
        چرا آقا خودمم.
        یکی می زنی تو گوش من؟
        برای چی آقا؟
        امممممم یا من خوابم یا خیالاتی شدم. یکی بزن تو گوش من!
        چرا آقا؟
        آخه این شهر شما زیادی مثبته. تو هم که شغل عوض کردی. اینا واقعیه؟
        آقا شما تا حالا شهر ما نیومدید؟
        نه؛ این بارهم گذری به شهرتون اومدم.
        دختر گل فروش یک شاخه گل رز قرمز از بین دسته گلهایش جدا کرد و دست من داد.
        بفرمایید آقا، این گلو بو کنید حواستون میاد سر جاش.
        شاخه گل رز را گرفتم و به صورتم نزدیک کردم. بوی دیگری می داد. یعنی بوی آب نمی داد.
        زمان زیادی نمی گذره آقا!یعنی از زمستون به این ور مردم عوض شدند. داشتم کبریت می فروختم. یعنی کبریتام تو دستم بود. هوا هم خیلی سرد بود. دست و پام از سرما کرخ شده بود و از شدت سرما داشتم یکی یکی کبریت ها را آتیش می زدم. همین طور که داشتم از خیابون رد می شدم نوری که از پنجره بزرگ ساختمان شهرداری بیرون می زد توجهم رو به خودش جلب کرد. خودمو رسوندم پشت پنجره. صدایی به گوشم خورد. از پشت شیشه که نگاه کردم دیدم یه آقایی که لباس سفید پوشیده و یه کتاب دستشه داره صحبت می کنه. خیلی هم با شور و هیجان صحبت می کرد.مردم در حالی که به صحبت های او گوش می دادند گریه می کردند و اشک از چشمانشان سرازیر بود.
        آخرین جمله ای که از مرد شنیدم این بود که می گفت:
        ای مردم! شما که دنبال عشق و مهربانی هستید! بدانید که عفت و پاکدامنی در بین مردم شهر مهربانی و محبت ایجاد می کند.
        و من از هوش رفتم...




نیاز ::: سه شنبه 88/5/20::: ساعت 12:33 عصر

هوا خیلی گرم بود. کولر آبی هم جواب نمی داد. کلافه و سردرگم بود. علاقه ای به بیرون رفتن نداشت. وسط روز دراز کشیده بود روی تختش و به موسیقی گوش می داد. اتاقش بیشتر از این که به اتاق شبیه باشد به میدان جنگی شبیه بود که شتر با بارش در این اتاق گم می شد. قفسه کتاب ها قر و قاطی و در هم برهم، کف اتاق پر بود از کتاب و جزوه و مجله و سی دی و هدفون. چند عکس از بازیگرها هم به دیوار اتاقش چسبانده بود که هر روز چشم یکی شان را با خودکار رنگ می کرد و ریش وسیبیل برایشان می گذاشت. انگیزه و علاقه ای به رفتن بیرون و گردش نداشت. تمایل شدیدی به تنهایی و گوشه گیری داشت و حتی گاهی از تنهایی لذت می‌برد، دوست داشت ساعت ها با خودش خلوت کند. خودش باشد و خودش. کسی مزاحمش نشود. چند تا مجله و سی دی داشت که با آنها سرگرم بود. گاهی هم نت سر می زد.
        اوایل این حالت طبیعی بود اما کم کم افسردگی و بی اشتهایی و عصبانیت هم به او روی آورد. به هر بهانه ای داد و فریاد می کرد و سر مادر و خواهرش داد می کشید. قفسه اش کتاب ها و لباسهایش را به هم می ریخت و با عصبانیت از خانه بیرون می زد.
        اما این یکی دو روزش کمی با روزهای قبل فرق داشت. دیگر خودش هم از دست خود کلافه شده بود. وقتی عصبانی می شد و سر مادر و خواهر کوچکترش اعظم داد می کشید به قول خودش حالش میزون نبود اما بعدا که کمی آرام می شد از رفتار خودش خجالت می کشید. چهره معصوم خواهرش جلوی چشمش می آمد و بغضی که سینی به دست در گلویش می پیچید تا یکی دو روز آزارش می داد.از طرفی پرخاش گری اش در خانه آزارش می داد و از طرفی احساس حقارتی که در جمع داشت اذیتش می کرد. احساس می کرد کسی او را دوست ندارد یا رفتارش باعث می شود دیگران مسخره اش کنند. وقتی در جمع یا خیابان و پارک یکی دو نفر را می دید که با هم می خندند فکر می کرد همه به او می خندند و این مساله باعث آزار او بود و ناخودآگاه از جمع دوری می کرد. فکر می کرد این نداشتن اعتماد به نفس و کمرویی و خجالتی بودنش مال بچگی است و او با این که 19 سال سن داشت هنوز روحیه بچگی اش را با خود حفظ کرده است. 
        چهارشنبه غروب که داشت همین طور بی انگیزه در نت می گشت شاهین همکلاسی اش لینکی برایش فرستاد. لینک را که باز کرد مربوط بود به مسائل روحی و روانی و راه های درمان. سوالات زیادی در این زمینه پرسیده و جواب داده شده بود. یکی دو تا از لینک ها را باز کرد. یکی از آنها توجهش را جلب کرد. تا حدودی سوال پرسیده شده با وضعیت روحی و روانی و رفتاری او و آثاری که در خود احساس می کرد شبیه بود. چند بار به دقت این متن را خواند. چند پیشنهاد نوشته شده بود که اولین آنها عبارت بود از:

        در گام اول شما باید محتوای ذهنی خودتان را تصحیح کنید. شما باید شناخت خود را از خودتان در تئوری و عمل تصحیح کنید. از نظر تئوری لیستی از تواناییها، صفات خوب و مثبت و مؤثر در ارتباط را نوشته، روزی چند بار آن را با صدای بلند بخوانید و روزی سه سطر هم به آن اضافه کنید....




نیاز ::: سه شنبه 88/5/20::: ساعت 12:33 عصر

 

در شیراز:  امیر امراللهی به جرم قتل در 16 سالگی به زودی پایه چوبه دار می رود......

امیر از روزهای زندان می گوید.......
کابوس های شبانه
بیش از یک هزار شب و روز سخت را پشت میله های زندان گذرانده ام و نمی دانم یک روز دنیای بدون میله را خواهم دید یا نه. امیر امراللهی - جوانی که به جرم قتل از سه سال پیش در زندان است - حرف هایش را این طور شروع می کند و با لهجه غلیظ شیرازی و صدایی دورگه که بغض درونش را پشت آن مخفی کرده است، از روز حادثه می گوید؛

چه در دل این جوان می گذرد؛«همیشه از خدا خواسته ام به این روزها پایان دهد. آنچه باعث شد من حالا در این زندان باشم فقط یک اتفاق بود. من در آن زمان نمی توانستم به درستی تصمیم بگیرم و 16 سال بیشتر نداشتم. ای کاش خانواده محسن این مساله را می پذیرفتند که من در آن زمان فقط یک کودک بودم.» سه سال است که امیر عیدها را با هم سلولی هایش جشن می گیرد. سه سال است که هیچ کس تولدش را به او تبریک نمی گوید. سه سال است که این نوجوان به مدرسه نرفته و بوی میزهای چوبی را از یاد برده است؛«دلم لک زده برای صدای معلمانم. ای کاش یک بار دیگر معلم فیزیک مرا دعوا می کرد که چرا تکالیفت را نصفه انجام داده یی. به یاد روزهایی می افتم که از مدرسه می آمدم و مادرم برایم غذا گرم می کرد تا بخورم. آنقدر دلتنگ می شوم که هر بار ساعت ها برای تنهایی خودم گریه می کنم. در این سال ها من خیلی سختی کشیده ام. هر روز در انتظار اعدام بوده ام و با کابوس مرگ خوابیده ام و حالا دیگر تحملش برایم غیرممکن شده است.»

امیر بزرگ شده است و حالا با سه سال پیش خیلی فرق می کند. او همیشه غمگین است و پزشکان اعصاب و روان هم تا به حال نتوانسته اند برای او کاری بکنند..... 

-------

دختران آزادی .....در خیابان هم میتوان دختران سیگار بدست دید. دخترانی که از ترس سیگار کشیدن در خانه و سرزنشهای پدر و مادر، به خیابان پناه می‌آورند و نگاههای پلید ابلهان چاق را تحمل می‌کنند و سخنان زشتشان را. چرا که این‌ها سیگار کشیدن را مردانه میدانند و عقیده دارند هر دختری که سیگار بکشد، فلان است و بهمان.
این دختران قابل احترامند. اینان دخترانی هستند ساختارشکن. دخترانی هستند که می‌کوشند قیودی که چون زنجیر بر دورشان پیچیده شده را با دستانی خالی پاره کنند. اینان آنقدر نگاهها و زخم زبانها را تحمل می‌کنند تا ثابت شود که دختران نیز به اندازه پسران حق دارند. وقتی مجبورند گرمای تابستان را با مانتوهای تیره تحمل کنند، وقتی باد موهایشان را نوازش نمی‌کند، نمی‌توانند به تنهایی مسافرتی روند و هتلها به جرم زن بودن و تنها بودن به امان خدا رهایشان می‌کنند، دیه‌شان نیمی از بیضه های مرد است، حقی بر جگرگوشه خود ندارند، نمی‌توانند اختیار محل زندگی خود را داشته باشند و وقتی نمی‌توانند بدون اجازه یک مرد با مرد دیگری ازدواج کنند، می‌کوشند تا با آنچه که می‌توانند حضور خود را نشان دهند. اینان از همه ابزارهای قانونی استفاده می‌کنند تا نشان دهند که خودشان بر زندگی خویش تصمیم می‌گیرند و نیازی به سرپرست و قیم ندارند. تا شاید روزی بتوانند آزادی را در این فرهنگ پوسیده در آغوش گیرند......

زیباکشون!  ...مامان ندا می گوید : روزی که مسیر ونک-پارک وی را رفتیم، خانمی کنار ما بود. ندا شالش را خیلی خوشگل بسته بود و صورتش خیلی توی چشم بود. آن خانم بهش گفت : دخترم این قدر خودت رو خوشگل نکن. تو چشمی. توی این جمعیت به خودت نرس که به چشم نیایی، اینا خوشگلا رو نشون می کنن ... ! .......

 نامه کروبی به هاشمی‌رفسنجانی پس از ده روز منتشر شد:به پسران و دختران جوان تجاوز شده است، رسیدگی کنید..........ماجرا از آنجا آغاز شد که چندی قبل خبری بهت آور منتشر شد.. خبری به غایت وحشتناک، همراه با تصویری از یک دختر جوان و زیبا به نام ترانه موسوی که نویسنده ادعا می کرد در روز هفتم تیر ماه و در حوالی مسجد قبا دستگیر و به شدت به وی تجاوز شده....  ....دنباله........

----------

اتهام به شبکه های اجتماعی! ......* داشتم متن کیفرخواست دادگاه (شنبه) رو میخوندم، بازم میبینم مشکلی که ما در مورد فیلتر.ینگ سایتها داریم در مورد اتهامات هم اومده.....

به عکس های خود جلوه آینه ای بدهید ..... مثلا عکسی که مثلا یک درخت توش داره  اون درخت را روی زمین مثل نقشش در آب نشون بدهید......

معرفی سایت: آرشیو اینترنت  The Internet Archive   ......آرشیو اینترنت یک منبع غنی برای دانشجویان در زمینه‌های مختلف تاریخی است.این سایت که از سال 1996 شکل گرفته و تلاش می‌کند تا در عرصه‌های متن، صدا، فیلم ونرم‌افزار و همچنین آرشیو صفحات سایت‌ها؛ مجموعه‌های موجود در وب را که فرمت دیجیتال دارند، در اختیار قرار دهد.....(این لینک از سایت یونس شکرخواه - دات- بود)... 

-------

 تصادف وحشتناک عادل فردوسی پور در اتوبان همت...عادل که در پشت زانتیای خاکستری رنگش نشسته و حسابی از ترافیک اتوبان همت خسته شده بود، ناگهان خودروی سفید‌رنگی را دید که با سرعت به سمت او در حرکت بود، اما به دلیل اینکه راننده «ریو» نتوانست آن را کنترل کند، با همان سرعت به ماشین عادل برخورد کرد تا تصادف وحشتناکی شکل بگیرد. فردوسی‌پور که حسابی ترسیده بود و تکان اتومبیلش او را کاملا بهت زده کرده بود از ماشین پیاده شد و دید که به قول سایت جدید مزدک میرزایی: «پشت زانتیای عادل صاف‌تر از همیشه!» شده .... دنباله......

 برنامه هفته دوم لیگ برترفوتبال .....

----- 

 شب نشینی های طلبگی... وبلاگ یادداشتهای یک طلبه ی بیسواد... ....

وبلاگ حزب الله نو  ...مطالب جالبی داره..عقایدش عوض شده.......

 عکس یادگاری تیم والیبال جوانان ایران و ایالات متحده آمریکا قبل از بازی امروز ... با نوار سبز.....ابران برد...

وبلاگ جالب عکسهای مجنون......

----

عکسی از خانم ستوان پلیسی که روز شنبه در دادگاه جنبش سبزها کنار خانم متهم فرانسوی نشسته...  عکسهای دومین جلسه مخملی...

نکات بامزه ی کیفر خواست دادگاه دوم جلسه مخملی ها : چگونه نرم افزار ترجمه فارسی گوگل در ایران براندازی نرم می کند؟ یا ؛ ........انقلاب مخملین از طریق آموزش زبان!......

متن کیفرخواست دومین گروه از متهمان مخملی ....

---

جدیدترین وبلاگی که به اسم ایمان مرآتی (مصاجبه کننده ی ممدلی ابطحی) در بلاگفا هست....با کامنهای مردم........

----- 

ادعای مرد 48 ساله: «اینا رو گربه‌ام دانلود کرده» .......دیروز محاکمه کیت گریفین بود. مردی که به خاطر داشتن بیش از هزار عکس غیرقانونی روی کامپیوترش و 10 مورد جرم مربوط به تصاویر پورنوگرافی کودکان محاکمه می‌شه. .........فکر می‌کنید راه دفاع این مرد 48 ساله چیه؟ ادعا کرده: من چند لحظه کامپیوترم رو ترک کردم و وقتی برگشتم دیدم گربه ام داره روی کیبرد راه می‌ره و دگمه‌ها با پاهاش فشار داده شدن و یکسری تصاویر عجیب و دانلود شدن. .....نکته مهم اینه که پورنوگرافی کودکان، جزو شدیدترین جرایم جهان است که تقریبا در همه جا باهاش مبارزه می‌شه. هر عقل سلیمی می تونه توضیح بده که اجبار کودکان به رابطه جنسی و کسب درآمد از این طریق، کار صحیحی نیست. .....در حال حاضر پلیس گربه رو پیش یکی از افراد فامیل کیت گذاشته و خود این مرد رو به جرم داشتن تصاویر پورنوی کودکان، با 250 هزار دلار وثیقه، در زندان نگه داشته.....

 --------

خاطرات تکان‌دهنده‌ی یکی از بازداشت شدگان که  در سایت «موج سبز آزادی» منتشر شده......... روی ادامه مطلب کلیک و بخوانید... 

 




نیاز ::: سه شنبه 88/5/20::: ساعت 10:50 صبح

وقتی می یای صدای پات

از همه جاده ها می یاد

انگار نه از یه شهر دور

که از همه دنیا می یاد

تا وقتی که در وا می شه

لحظه دیدن می رسه

هر چی که جاده است رو زمین

به سینه من می رسه

ای که تویی همه کسم

بی تو می گیره نفسم

اگه تو رو داشته باشم

به هر چی می خوام می رسم

وقتی تو نیستی قلبمو

واسه کی تکرار بکنم

گلهای خواب آلوده رو

واسه کی بیدار بکنم

دست کبوترای عشق

واسه کی دونه بپاشه

مگه تن من می تونه

بدون تو زنده باشه

ای که تویی همه کسم...

عزیز ترین سوغاتیه

غبار پیراهن تو

عمر دوباره منه

دیدن و بوییدن تو

نه من تو رو واسه خودم

نه از سر هوس می خوام

عمر دوباره منی

تو رو واسه نفس می خوام

ای که تویی همه کسم...

درسته که یه مقدارطولانی هست اما به خاطر من بخونش

 بهار عاشق بود و زمین معشوق ، عشقبی تابی می آورد و بهار بی تاب بود . زمین اما آرام و سنگین و صبور. زمین هر روز رازی از عشق به بهار می گفت : 

ــ  این راز را با هیچ کس در میان نگذار . نه با نسیم نه با پرنده نه با درخت . راز ها را که بر ملا کنی بر باد می رود و راز بر باد رفته ، رسوایی است.

هر دانه رازی بود و هر جوانه رازی . هر قطره باران و هر دانه برف رازی. و راز ها بی قرار بر ملا شدن بودند و بهار بی قرار بر ملا کردن. رمین اما می گفت:

ــ هیچ مگو ، که خموشی رمز عاشقی است و عاشقی سینه ای فراخ می خواهد . به فراخی عشق.

زمین می گفت : دم بر نیاور آن قدر تا این سنگ سیاه الماس شود و این خاک تلخ شکوفه کند.

زمین می گفت: ... 

زمستان سرد ، زمستان سوز ، زمستان سنگین و سالخورده و سخت . و بهار در همه ی زمستان صبوری آموخت و صبر و سکوت. و چه روز ها گذشت و چه هفته ها و چه ماه ها . چه ثانیه ها ، سرد و چه ساعت ها ، سخت . بی آنکه کسی از بهار بگوید و بیآنکه کسی از بهار بداند. راز ها در دل بهار بالیدند و بار ور شدند و بالا آمدند ، و بهار چنان پر شد و چنان لبریز که پوستش ترک بر داشت و قلبش هزار پاره شد .زمین می گفت:

ــ عاشقی این است که از شدت سرشلری سر ریز شوی و از شدت شوق هزار پاره . عشق آتش است و دل آتشگاه . اما آشقی آن وقتی است که دل آتشفشان شود.

زمین می گفت: راز های کوچک و عاشقی های نا چیز را ارزش آن نیست که افشا شود. راز باید عظیم باشد و عاشقی مهیب . و پرده از عاشقی آن زمان باید برداشت که جهان حیرت کند .

و بهار پرده ازعشق برداشت . آن هنگام که ارزش عظیم گشت و عشقش مهیب و جهان حیرت کرد.

 

  بهار

من از قصه زندگی ام نمی ترسم

من از بی تو بودن به یاد تو زیستن و تنها از خاطرات گذشته تغذیه کردن می ترسم.

ای بهار زندگی ام

اکنون که قلبم مالا مال از غم زندگیست

اکنون که باهایم توان راه رفتن ندارد

برگرد

باز هم به من ببخش احساس دوست داشتن جاودانه را

باز هم آغوش گرمت را به سویم بگشا

باز هم شانه هایت را مرحمی برایم قرار بده.

بگزار در آغوشت آرامش را به دست آورم

بدان که قلب من هم شکسته

بدان که روحم از همه دردها خسته شده.

این را بدان که با آمدنت غم برای همیشه من را ترک خواهد کرد.

بس برگرد که من به امید دیدار تو زنده ام




نیاز ::: سه شنبه 88/5/20::: ساعت 10:36 صبح

 

 

اینم مال تو که ....

تقدیم به ....

 

 




نیاز ::: سه شنبه 88/5/20::: ساعت 10:36 صبح

عجب بالا و پایین داره دنیا
 عجب این روزگار دل سرده با ما
یه روز دور و برم صد تا رفیق بود
 منو امروز ببین تنهای تنها
 همه رفتن کسی با ما نمونده
کسی حرف دل ما رو نخونده
 همه رفتن ولی این دل ما را
همون که فکرنمی کردیم سوزونده


نیاز ::: دوشنبه 88/5/19::: ساعت 7:22 عصر

<      1   2   3   4   5   >>   >
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 6


بازدید دیروز: 6


کل بازدید :130551
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
نیاز
نام تو قلب ترک خورده ام را رام میکند ویاد تو همه خوبی های دنیا را به یادم میاورد ای مهربانترین مهربانان /ای خداوند بی همتا دل غمگین و غریبم را شاد کن واز ضلمت رهایم ساز و باران رحمتت را بر کویر سینه سوزانم بباران
 
>>لینک دوستان<<
 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<