بزرگى آفریننده در اندیشه‏ات ، آفریده را خرد مى‏نمایاند در دیده‏ات . [نهج البلاغه]

دنیای عاشقان

عکس یادگاری خیس نشده!

عکس با سایز اصلی در ادامه...




نیاز ::: پنج شنبه 88/5/15::: ساعت 8:32 عصر

نبرد تمساح و مار پیتون
عکس با سایز اصلی در ادامه...




نیاز ::: پنج شنبه 88/5/15::: ساعت 8:32 عصر




نیاز ::: پنج شنبه 88/5/15::: ساعت 8:31 عصر




نیاز ::: پنج شنبه 88/5/15::: ساعت 8:31 عصر




نیاز ::: پنج شنبه 88/5/15::: ساعت 8:31 عصر

اینم از دانلود آهنگ هم وطن احسان خواجه امیری که پیشنهاد می کنم حتماً دانلودش کنین.

برای دانلود روش کلیک راست کنین و save target as رو بزنین.

هم وطن




نیاز ::: چهارشنبه 88/5/14::: ساعت 8:49 عصر

امروز می خوام گزیده ای از دفتر خاطرات وودی آلن رو بذارم که بعد مرگش منتشر شده..

 

 

 

 


شب را به صبح رساندن هر شب سخت تر و سخت تر می شود. دیشب این حس کلافه کننده به من دست داد که یک عده می خواهند توی اتاقم بریزند و مرا حسابی شامپو بزنند. اما چرا؟ خیالاتی شده بودم و به نظرم هیئت هایی شبح وار می دیدم. درست سر ساعت سه ی صبح، لباس زیری که روی صندلی انداخته بودم، به نظرم شبیه قیصر شده بود؛ قیصری که اسکیت هم به پاهای بسته بود. بالاخره وقتی به خواب رفتم همان کابوسِ وحشتناک را دیدم که در آن، یک موش خرما می خواهد بلیتِ لاتاری مرا صاحب شود افتضاحه!

 حس می کنم که سِل من بدتر شده، همچنین آسمم. سینه ام خِس خِس می کند و نفسم به زور بالا می آیدو بیشتر وقت ها سرگیجه دارم. سرفه های شدید می کنم تا جایی که از حالمی روم. اتاقم نم دارد. سرما از تنم بیرون نمی رود و تپش قلب دارم. ضمنا" متوجه شدم که دستمال هایم تمام شده – آخر تا کی این وضع ادامه دارد؟

 

 ایده ی یک داستان: مردی بیدار می شود و می بیند طوطی اش وزیر کشاورزی شده. از حسادت می سوزد و با تفنگ خودکشی می کند. اما متاسفانه تفنگ، از آن هایی است که با چکاندن ماشه یک پرچم کوچک از لوله اش بیرون می زند و رویش نوشته: «بنگ!» پرچم یک چشم او را کور می کند، ولی زنده می ماند – انسان عبرت گرفته ای که برای اولین بار، از خوشی های ساده ی زندگی، مثل زراعت و نشستن روی شلنگ هوا لذت می برد.

 

 فکر: چرا آدم دست به جنایت می زند؟ به خاطر غذا این کار را می کند. و نه فقط غذا: بیش تر وقت ها نوشیدنی هم باید باشد! یک بار دیگر سعی کردم خودکشی کنم. این دفعه دماغم را خیس کردم و کردم توی سرپیچ لامپ، متاسفانه سیم کشی اتصال کرد و فیوز پرید و فقط یخچالم را زدم چپه کردم. من هنوز در اندیشه مرگ، ماتم گرفته ام. به فکر فرو رفته ام که آیا زندگی پس از مرگی هم وجود دارد؟ و اگر دارد، می شود آن جا بیست و یک بازی کرد؟

 

 آیا باید با W. ازدواج کنم؟ البته که نه، اگر باقی حروف اسمش را به من نگوید. همین طور در مورد سابقه ی کاری اش. از زنی به زیبائی او چطور می توانم بخواهم که از تماشای مسابقه ی برزگ اسکیت بگذرد؟ تصمیم گیری ...

 

 امروز در یک مراسم تشییع جنازه به برادرم، برخوردم. پانزده سال بود که همدیگر را ندیده بودیم. اما او طبق معمول یک آبدان خوک از جیبش درآورد و به سرو کله ی من زد. زمان کمکم کرده تا او را بهتر درک کنم. بالاخره متوجه شدم که می گفت: من «یک جانور نفرت انگیزم که باید نسلم را از روی زمین برداشت». البته تذکر او بیش تر از روی محبت بود تا خشم و نفرت. از حق نگذریم: او همیشه خیلی از من باهو تر و زیرک تر و با فرهنگ تر بود. تحصیلاتش هم از من بهتر است، فقط مانده ام حیران که چطور هنوز در مک دونالد کار می کند!

 

 امیلی دیکنسون  شاعر چقدر در اشتباه بود: امید «یک چیز با بال و پر» نیست. چی با بال و پر، از قرار معلوم، برادرزاده ی من است. باید او را هر چه زودتر به زوریخ پی یک روان پزشک متخصص ببرم!

 

 امروز با مِلنیک  قهوه خوردیم. او با من درباره ی این ایده صحبت می کرد که چه می شود اگر همه ی کارمندان رسمی دولت مثل مرغ ها لباس بپوشند.

 

 بعد از ظهر که قدم می زدم، باز هم فکرهای شومی در سرم بود. چه چیز مرگ مرا این قدر نگران می کند؟ شاید ساعات ‌‌]احتضار[. مِلنیک می گوید که روح، ابدی و نامیراست و پس از نابودی بدن هم به زندگی ادامه می دهد. اما اگر روح من بدون بدنم وجود داشته باشد، مطمئنم که همه ی لباس هایم گل و گشاد می شوند.

 

آه بسه دیگه ...

 

دیشب همه ی نمایشنامه ها و شعرهایم را سوزاندم. خنده دار این که، وقتی شاهکارم پنگوئن سیاه را می سوزاندم، اتاقم آتش گرفت و حالا من مانده ام و شکایت آدم هایی به اسم پین چانک  و اشلوسر  . حق با کیرکه گار  بود.

 

امروز غروبی سرخ و زرد را دیدم وفکر کردم: من چقدر ناچیزم! البته دیروز هم باران آمد و من همین فکر را کردم. باز هم احساس نفرت از خود بر من غلبه کرد و دوباره فکر خودکشی به سرم زد – و این بار با تنفس کنار یک مامور شرکت بیمع و مسموم شدن و مردن!

 

 ایده ای برای یک داستان: عده ای سگ آبی تالار کارنگی  را اشغال می کنند و ]نمایشنامه ی[ «وٌزِک » را اجراة می کنند. (مضمون قوی ای دارد. اما ساختارش را چه کنم؟)

 

 ای خدای مهربان! چرا من این قدر گناهکارم؟ آیا به خاطر این است که از پدرم نفرت داشتم؟ شاید به خاطر آن واقعه ی «گوشت گوساله ی پخته شده با پنیر پارمژان  » باشد. خوب، نوی کیف بغلی او چه کار می کرد؟ اگرمن حرف او را گوش کرده بودم، می بایست برای امرار معاشم، کلاه قالب می گرفتم.  صدایش هنوز توی گوشم است که می گفت: «قالب گرفتن – همین و بس». عکس العملش را به خاطر می آورم وقتی به او گفتم می خواهم نویسنده شوم. او گفت:«تنها وقتی می توانی بنویسی، که همدست جغد باشی.» هنوز نمی فهمم منظورش چه بود. چه مرد غمگینی! وقتی اولین نمایشنامه ام – کیسه ی گوز – در تماشاخانه لیکئوم  به روی صحنه آمد، در شب افتتاحیه او با لباس رسمی و یک ماسک ضدگاز حاضر شد.

 

داستان کوتاه: مردی، صبح از خواب بیدار می شود و متوجه می شود تغییر حالت داده و به صورت ستون های اتاق خودش در آمده. (این ایده می تواند در سطوح مختلفی کارکرد داشته باشد. از جنبه ی روانشناختی، همان اصل فلسفی کروگر – شاگرد فروید – است که تمایلات جنسی در ژامبون را کشف کرد.)

 

 تصمیم گرفته ام نامزدی ام را با W. به هم بزنم. او نوشته های مرا درک نمی کند و دیشب گفت که مقاله ی «نقد حقیقت متافیزیکی» من، او را به یاد فرودگاه می اندازد. با هم بحث کردیم و او دوباره موضوع بچه ها را به میان آورد، اما من قانعش کردم که آن ها خیلی کوچک خواهند بود.

 

 هر چه بود، بالاخره مجبور شدم نامزدی ام با W. را به هم بزنم. زیرا از بخت خوش، او با یک دلقک حرفه ای سیرک، به فنلاند گریخت. به گمانم این طوری بهتر شد، با این که یکی دیگر از آن حمله ها به سراغم آمد که شروع می کنم از گوشم سرفه کردن.

 

 آیا من خدا را باور دارم؟ تا قبل از تصادف مادرم، داشتم. مادرم پایش روی پیراشکی گوشت سٌرید و زمین خودر و طحالش را سوراخ کرد او ماه ها در خالت اغماة بود و هیچ کاری نمی توانست بکند به جز خواندن آواز «گرانادا» برای یک ماهی کیلکای خیالی. چرا این زن در بهترین سال های زندگیش، این قدر مصیبت زده و بدبخت بود – چون در جوانی اش جرات کرده بود آداب و رسوم عرفی را نادیده بگیرد و روز عروسی اش، یک پاکت کاغذ قهوه ای را روی سرش کشیده بود. و چطور می توانم خدا را باور داشته باشم وقتی همین هفته ی گذشته، زبانم لای غلتک یک ماشین تحریر برقی گیر کرد؟ من گرفتار شک ها و شبهه ها هستم، اگرهمه چیز توهم باشد و هیچ چیزی وجود نداشته باشد چه؟ اگر این طور باشد آن وقت مسلما" بهای گزافی برای خرید فرشم پرداخته ام، ای کاش خدا نشانه ای واضح و روشنی از وجود خودش به من می داد! مثل یک حساب پس انداز بزرگ در یکی از بانک های سوئیس.

 

 ایده نمایشنامه: شخصیتی براساس شخصیت پدرم. اما نه با شست پایی به آن بزرگی و برجستگی. او را به دانشگاه سوربون می فرستند تا در رشته ی سازدهنی تحصیل کند. در پایان، او می میرد بدون آن که به تنها آروزی زندگی اش برسد که تا کمر توی آب گوشت بنشیند. (یک پرده ی دوم نمایش عالی و درخشان هم به نظرم آمده که در آن، دو کوتوله با یک سر بریده در محموله ای از توپ های والیبال مواجه شدند.)

 

از کتاب بی بال و پر نشر ماه ریز

 




نیاز ::: چهارشنبه 88/5/14::: ساعت 8:49 عصر

سلام دوستای گلم ببخشید چند وقت نبودم مطلبی که واستون گذاشتم ماجرای احضار روح رضا خان توسط پسرش محمد رضاست امیدوارم خوشتون بیاد!

 

 

 

 

فریده دیبا، مادر فرح در خاطرات خود می نویسد:

محمدرضا در دو سال آخر حکومت، به هیچ چیز علاقه و توجه نشان نمی داد. تعیین دخترم فرح به عنوان نایب السلطنه و بعداً تعیین شورای سلطنت، فقط به این خاطر بود که پزشکان فرانسوی و اسرائیلی به محمدرضا گفته بودند او مدت زیادی زنده نخواهد ماند.

بعداً به مشکل «پروستات»، بزرگ شدن «کبد» هم اضافه شده...

محمدرضا در روزهای پایان عمر سلطنت خود، فقط شاهد بر باد رفتن سلطنت پهلوی نبود؛ او شاهد دود شدن شمع وجود خود نیز بود.

شب ها به طور مرتب جلسات احضار ارواح در نیاوران برگزار می شد و محمدرضا با استفاده از چند حاضر کننده ی ارواح و مدیوم های نیرومند، تلاش می کرد روح پدرش را احضار و از او کسب راهنمایی کند.

یکی از این احضار کنندگان ارواح که تبحر زیادی در این کار داشت، استوار بازنشسته ی ارتش شاه و دیگری یک نویسنده ی کهنسال روزنامه ی اطلاعات بود که دومی به علت پیری، قادر به احضار روح نبود و فقط در جلسات شرکت می کرد تا صحت عمل احضار کننده ی اولی را به عینه معاینه نماید.

فرح که یک بار در این جلسات شرکت کرده بود، می گفت: محمدرضا توانست با ارواح چند تن از نخست وزیران سابق هم ارتباط بگیرد...

ما کاملاً شاهد خرد شدن و در هم ریختن جسم و اعصاب و روان شاه بودیم. چطور می توان از یک چنین انسانی که تا چنین اندازه بیمار است، انتظار برخورد با متجاسرین و سرکوب قیام مردم را داشت؟!

از همه بدتر این که، مشاوران نزدیک شاه نظیر آقای مهندس اردشیر زاهدی، مرتباً به او توصیه می کردند هرچه زودتر ایران را ترک کند؛ زیرا برای آمریکاییان و انگلیسیان، جان محمدرضا و خانواده اش کوچکترین اهمیتی ندارد و حتی آن ها ترجیح می دهند خانواده‌ی پهلوی در ایران قتل عام شوند تا این، درس عبرتی برای سایر حکومت های وابسته به اردوگاه غرب باشد و بدانند، در صورت به خطر انداختن منافع کمپانی های غربی، به چه سرنوشتی دچار خواهند گردید!

دخترم فرح می گفت: اینها همه خواب و خیال و توهم است؛ زیرا پرزیدنت کارتر در ملاقات با او پشتیبانی از محمدرضا و سلطنت پهلوی را مورد تأیید قرار داده است.

طرح پرزیدنت کارتر این بود که محمدرضا برای مدتی از کشور خارج شود تا بختیار بر اوضاع مسلط گردد و پس از فرو نشستن موج هیجانات، شاه به ایران برگردد و یا به نفع فرزند ارشدش (ولیعهد) از سلطنت کناره گیری نماید.

اما محمدرضا این اظهارات کارتر را دروغ های پوچ می نامید و می گفت، آمریکایی ها می خواهند او را از کشور بیرون کنند تا بنای سلطنت پشت سر او فرو بریزد!

محمدرضا مرتباً سفرهای مخفیانه ی ژنرال «رابرات هایزر» فرمانده ی نیروهای ناتو در آلمان غربی به تهران را متذکر می شد و می گفت: «این مردک مأموریت دارد وفاداری ارتش نسبت به شخص وی را خنثی نماید!» (م 4 / ص 395)

 

منبع: تاریخ پهلوی- جلد 4

 

 

 




نیاز ::: چهارشنبه 88/5/14::: ساعت 8:49 عصر

سال 1352 یعنی دقیقا 33 سال قبل که داشتم دوران سربازی ام را می گذراندم ، به پیشنهاد و توصیه پدرم به عنوان سپاه بهداشت راهی یکی از روستاهای بسیار محروم شدم ، چرا که پدرم یک دکتر عمومی بود و از آنجایی که من اکثر اوقات در مطب و کنار او بودم ، کمک های اولیه را یاد گرفته بودم ، ضمن اینکه قبل از اعزام به خدمت ، مدت سه ماه و در یک دوره فشرده موفق شدم با اکثر داروهای اورژانسی نیز آشنا شوم و به این ترتیب وقتی به آن روستا اعزام شدم ، برای آن مردم محروم نه فقط یک آقا دکتر ، که فرشته نجات محسوب میشدم . خوشبختانه پدرم نیز مدام از طریق نامه تشویقم میکرد و به اطلاعاتم می افزود و به این ترتیب در پایان دو سال واقعا دکتر تجربی شدم . و همین باعث شد پس از خدمت و قبول شدن در کنکور ، در رشته پزشکی درسم را ادامه دهم ! واما درست از یک ماه قبل از پایان خدمتم بود که مقامات سپاه بهم گفتند ، شاید تا چند ماه یک سرباز بهداشت دیگه برای آن روستا پیدا نشه ، واسه همین شما به محض پایان خدمتت بر گرد به شهرت تا ما بعدها یک نفر را پیدا کنیم ! مردم روستا وقتی این خبر را شنیدند به سراغم آمدند و آنقدر التماس و تمنا کردند که من قبول کردم یک ماه اضافه بمانم ، اما چون از خدمت به مردم فقیر آنجا لذت میبردم ، آن یک ماه به هشت ماه تبدیل شد ، تا اینکه یک نفره دیگر به جای من اعزام شد . خیلی خوشحال بودم ، روز آخر کدخدای ده که برای بدرقه ام آمده بود بهم گفت : " شما در همین هشت ماه آخر (سوای دو سال خدمتت ) جان پنج نفر رو از مرگ حتمی نجات دادی ... پس مطمئن باش خدا هرگز این کارهای خیرت را فراموش نخواهد کرد !

آن روز این حرف را یک تعارف فرض کردم ، اما سیزده سال بعد حرف کدخدا باورم شد .

****

آن شب دیرتر از حد معمول در مطب ماندم و چون مریض داشتم ، منشی ام را نیز رد کردم و تا ساعت ده شب بیمار ویزیت کردم . اما وقتی داشتم لباس میپوشیدم که از مطب خارج شوم ، ناگهان دو سارق مسلح - که بعدا فهمیدم از دست پلیس در حال فرار بودند - وارد مطب شدند و تادیدند که من میخواهم از دست آنها که هنوز اسلحه شان را نشان نداده بودند بگریزم ، یکی از آن دو معطل نکرد و کلتش را که مجهز به صدا خفه کن بود بیرون کشید و از فاصله چند متری به من شلیک کرد و.. . فقط یه لحظه سوزشی را در پهلویم احساس کردم و دیگر چیزی نفهمیدم !

روایت لحظات پس از مرگ

دلم نمیخواست بمیرم و از خدا میخواستم زنده بمانم ! اما گویی دیگر هیچ چیز دست من نبود ، چرا که احساس میکردم نیرویی غیر قابل توصیف دارد سفر آخرت مرا تدارک می بیند . حالت عجیبی بود ، نوری پر حجم و سبز رنگ را در فاصله چند قدمی جسمم می دیدم که به صورت ناخودآگاه داشت روح مرا _ که از کالبدم جدا شده بود _ به سوی خود میکشید . صدایی درونی حالیم میکرد که اگر داخل آن نور خوش رنگ که از زمین تا آسمان تداوم داشت بشوم ، دیگر نمی توانم مانع از مردنم بشوم . به همین دلیل وقتی دیدم نمی توانم مانع انتقال روحم به داخل آسانسوری از نور بشوم ، شروع کردم به گریه و التماس . با صدای بلند گفتم : " خدایا من هنوز خیلی کار دارم ... بچه هام هنوز صغیرند ... به من مجال زندگی بده خدایا !!!... اما بی فایده بود ، گویی اجل دیگر مجالی برایم نگذاشته بود ، زیرا ثانیه به ثانیه خودم را به آن نور نزدیک تر میدیدم . از سوی دیگر همسایه هایم را که از شنیدن صدای سقوط من توی راه پله ها بالای سر جنازه ام جمع شده بودند میدیدم که قلب ونبضم را معاینه میکنند و میگویند ، " دیگر فایده نداره مرده ... " خنده ام گرفته بود ، من که عمری مردم را معاینه کرده بودم ، حالا در حالی که جنازه ام را میدیدم و هنوز زنده بودم ، باید زنده به گور میشدم ! سرانجام نیز دست از مقاومت برداشتم و روحم را به دست تقدیر نورانی آسمان دادم و آرام آرام به سوی ابدیت راه افتادم و... اما هنوز دو قدم به آسانسور نور باقی نمانده بود که یک مرتبه دیدم پنج پیر مرد و پیر زن روستایی از نقطه ای نامعلوم پیدایشان شد که آمدند و دور تا دور آن نور پر حجم ایستادن و در حالی که دستهایشان را در یکدیگر زنجیر کرده بودند ، مانع ورود من به داخل آن نور حجیم شدند. احساس میکردم آنها را قبلا جایی دیده ام ، اما هر قدر فکر میکردم یادم نمی آمد . نکته عجیب تر آن بود که آنها به کمک من آمده بودند تا مانع ورودم به دالان نور شوند ، اما به جای اینکه با من حرف بزنند ، با شخص یا اشخاصی که به چشم من نمی آمدند مشغول حرف زدن بودند : " آقا از شما خواهش میکنیم بهش فرصت زندگی بدهید ... آقا این آدم خیلی مهربونه ... شما شفاعتش رو بکن که برگرده پیش زن و بچه اش " در این لحظه ناگهان احساس درد کردم ، یعنی همان سوزشی را که هنگام گلوله خوردن حس کرده بودم .

روایت لحظات پس از زنده شدن

به هوش که آمدم خودم را در بیمارستان دیدم . پزشکانی که بعضی هایشان همکلاسی های خودم بودند میگفتند : ماموران اورژانس که آمده بودند بالای سرت هیچ گونه علائم حیاتی در تو نمی بینند و خودشان میرند وبه پرشک قانونی زنگ میزنند ، اما 45 دقیقه بعد که ماشین نعش کش میاد جنازه ات رو ببره ، یک نفرشون متوجه نفس کشیدنت میشه و بهت تنفس مصنوعی میده و خودشان تو رو به اینجا آوردند تا زنده بمانی ... " و اما یک هفته بعد که هنوز در بیمارستان بستری بودم ، ناگهان در باز شد و هفده نفر از اهالی روستایی که سیزده سال قبل از آن در آن روستا مامور بهداشت بودم به ملاقاتم آمدند ، ظاهرا آنها خبر را از طریق روزنامه ها خوانده و عکسم را دیده و به عنوان قدرشناسی به ملاقاتم آمده بودند ! مشغول حال واحوال با آنها بودم که ناگهان چهره آن پنج نفری را که در لحظات مرگ مانع بردن من شده بودند ، در بین آن 17 نفر دیدم ، آنها همان پنج نفری بودند که کدخدا گفته بود مانع مرگشان شده بودم !!!

 

داستانی دیگر:

 

همه مردم شهر مرا یک جوان شرور و خشن میشناختند و به همین دلیل وقتی عاشق فرناز شدم ، خیلی ها سعی کردند رای عمو سید ، پدر فرناز را بزنند ، اما من که فرزند یک خانواده ثروتمند بودم و عادت داشتم همیشه به خواسته هایم برسم ، آنقدر از عمو سید خواهش و تمنا کردم تا پیرمرد سرانجام گفت :

- گوش کن جاسم ... دلیل اصلی که من دارم دختر نازنینم رو به تو میدهم ، وضع مالی توئه ... خودت میدونی دختر من فرناز ، توی این بیست سال ، به خاطر من گرسنگی و فقر رو تحمل کرده ، اما حالا که میدونم یکی ، دو سال بیشتر زنده نیستم ، میخوام دخترم زن مرد پول داری بشه که بقیه عمرش گرسنگی نکشه ... تو آدم خوبی هستی جاسم ، فقط من نگران هستم که دخترم رو کتک بزنی . خواستم به او بگویم که اشتباه میکند اما او مجال نداد و ادامه داد :" با این حال حاضرم به قسم تو اطمینان کنم . جاسم میدونی که فرناز سیده است ، واسه همین تو باید به کلام الله قسم بخوری و بگی به آبروی حضرت زهرا (س) قسم هرگز روی دختر من دست بلند نمیکنی ، قبوله ؟"

و من که آن روزها که از شدت عشق فرناز کم مانده بود مجنون بیابانگرد بشوم ، بی آنکه قلبا به حرفم اعتقاد داشته باشم به نام دختر پیامبر (ص) قسم خوردم که هرگز روی فرناز دست بلند نمیکنم اما... اما من این قسم را فقط تا پنج ماه بعد که عمو سید مرد رعایت کردم ! نه اینکه زنم را دوست نداشته باشم ، بلکه به این دلیل که ترک عادت برایم مرض بود ! در واقع من عادت کرده بودم هرکس به من نه بگوید او را کتک بزنم بنابراین روز پس از مرگ پدر زنم ، وقتی به فرناز گفتم که در مهمانی های فامیلی و خانوادگی چادر و روسری ات را بردار و او گفت نه ، دستم بالا رفت و پایین آمد و اولین سیلی را نشاندم روی صورت او او فقط نگاهم کرد ا و اگرچه دو روز با من حرف نزد ، اما چون فکر میکرد آن برخورد ، یک اتفاق بوده ، کم کم آرام شود ، اما چون تحت هیچ شرایطی حاضر نبود بدون روسری یا چادر همراه من به مهمانی ها و محافل دوستانه بیاید ، بنابراین مرتبه دوم هم کتک خورد و بعد مرتبه سوم هم پیش آمد ... و بار پنجم تکرار شد ... و به این ترتیب کار به جایی رسید که روزی نبود از دست من کتک نخورد . تا آن روز که پس از چند مشت و لگد که نثار زنم کردم و سر و صورتش خونی شد ، همین که خواستم از خانه خارج شوم فرناز در حالی که به شدت اشک میریخت رو به من کرد و گفت : " امیدوارم جده ام زهرا "س" ازت تقاص بگیره !!!

و من خندیدم و سوار ماشینم شدم و به طرف کارخانه ام راه افتادم و ... اما انگار صدای ناله های زنم خیلی زود به گوش بانوی دو عالم حضرت زهرا " س" رسید . چرا که وسط جاده ناگهان تیر آهنی که روی یک کامیون بسته شده بود از قسمت باز به پایین افتاد و به طرف ماشین من آمد و آمد و ... آخرین چیزی که به یاد دارم ضربه ای بود که به صورتم وارد شد .

روایت لحظات پس ازمرگ

چشم که باز کردم خود را در مسافتی دورتر از محل تصادف دیدم ، مسافتی حدود یک کیلومتر دورتر از ماشینم و آن کامیون و تیر آهن . تعجب کردم که چرا اینقدر دور افتاده ام ! یادم بود که تصادف کرده ام ، اما چرا اینقدر دور افتاده بودم ؟ و از این عجیب تر آن بود که هیچ درد و زخمی را در خودم احساس نمیکردم و اما حیرت بزرگتر آن بود که تا قدم اول را به طرف محل حادثه برداشتم خود را کنار ماشینم دیدم ! انگار که پرواز کرده باشم ! و در همین حال چشمم به جمعیتی افتاد که دور ماشینم جمع شده بودند ، خوب که دقت کردم خودم را دیدم که داخل ماشین و پشت فرمان افتاده ام و سرم خونین شده و صورتم به شکل فجیعی در آمده و تازه آن لحظه بود که مرگ خودم را باور کردم و از ترس باور کردن حقیقت ، گریه کنان شروع به دویدن کردم . اما ناگهان دیدم همه کسانی که تا لحظه ای قبل اطراف جنازه ام جمع شده بودند ، حالا دارند به دنبالم میدوند و به طرفم سنگ پرتاب میکنند ! لحظه ای ایستادم و تصمیم گرفتم آنها را بزنم ، اما وقتی نزدیک میشدند در کمال حیرت متوجه شدم همه آنها کسانی هستند که در زمان زنده بودنم از من کتک خورده بودند ، خواهرانم ، برادرانم ، اقوام و فامیل ، کارگرهایم ، دوستان و هم محلی ها ، غریبه ها و ... با این حال خواستم مقابلشان بایستم ، ولی دیدم سنگهایی که آنها به طرفم می اندازند همین که به من نزدیک میشود تبدیل به تکه های آتش میشوند ! لذا دوباره گریختم و جمعیت همچنان به دنبالم میدوید و... تا اینکه به جایی رسیدم که در مقابلم دریایی از آتش را دیدم ، اگر جلو میرفتم داخل آتش می افتادم اگر می ایستادم آنها می رسیدند ! در این لحظه ناگهان دیدم در زاویه ای دیگر بانویی سفید پوش ایستاده و نگاهم میکند ، حس غریبی به من گفت ، او میتواند به تو کمک کند ! به همین خاطر رو به او فریاد زدم " بانو کمکم کن " اما آن بانوی سفید پوش به حالت کسی که رنجیده باشد ، پشت به من کرد و از من دور شد . جمعیت لحظه به لحظه به من نزدیکتر و آتش پیش پایم نیز دم به دم بیشتر میشد و آن خانم هم آرام آرام داشت دور میشد و ... ناگهان بدون اختیار فریاد زدم :" مادر ،کمکم کن " که بلافاصله دیدم مادر از آسمان پایین آمد ، اما به جای اینکه به طرف من بیاید ، به سوی آن بانوی سفید پوش رفت و به او که رسید پیش پایش زانو زد و گریست و نالید : " ای مادر همه مظلومین عالم ، تو رو به جان پسرانت ، به پسر من رحم کن .. "

در این لحظه بانوی سفید پوش فقط دستش را تکان داد که ناگهان آتش تمام شد و جمعیت غیبشان زد و مادر رفت و من نیز خود را درون سردخانه یافتم ( و بعد پزشکان گفتند تنها علتی که باعث شدمن پس از هفده ساعت درون سردخانه نمیرم ، قدرت بدنی ام بود ) لذا از روی تخت برخاستم و آنقدر فریاد زدم تا بالاخره کارگران سردخانه سر و صدایم را شنیدند و ...

***

خدا خیلی مرا دوست داشت که از آن تصادف وحشتناک ، فقط یک زخم عمیق روی صورتم به جا ماند . من اما ، از همان لحظه ای که در حالت مرگ فهمیدم خانم فاطمه زهرا "س" از دستم ناراحت است سعی کرده ام تمام بدیهایی را که به فرناز کرده بودم جبران کنم !!!
  




نیاز ::: چهارشنبه 88/5/14::: ساعت 8:49 عصر

 
یه ترکه مسجد میسازه، هر کاری می‌کنه می‌بینه کسی نمیاد اونجا نماز بخونه! یه تابلو میزنه رو سردر مسجد و می‌نویسه:نماز صبح، یک رکعت، بدون وضو
 ------------------------------------
میگن یه نرم‌افزار اومده که وقتی بهش دست میزنی تبدیل به سخت‌افزار میشه! بدم دستت
 ---------------------------------------
اگه خواستی یه کسی، یه عاشقی، هم نفسی، عمرشو حیرونت کنه، جونشو قربونت کنه، جون مادرت قسم، روی من یکی حساب نکن
 ------------------------------
میگن یه نرم‌افزار اومده که وقتی بهش دست میزنی تبدیل به سخت‌افزار میشه! بدم دستت
 ----------------------------------
از یه دختر می‌پرسن:چرا شما به پسرا میگین BF؟ میگه:آخه مخفف کلمات:بدبخت فلک زده است
---------------------------------- 
استاد کلاس تشریح پزشکی روی تخته عکس دستگاه تناسلی خانمها رو می‌کشیده که درس بده، یه دفعه ترکه میزنه زیر خنده! استاد میگه:تا حالا ... ندیدی؟ ترکه میگه:چرا دیدم، ولی ... کش با تحصیلات عالیه ندیدم
 --------------------------------
امیدوارم همیشه خوشیهایت روشن، روان و مکرر باشد، مثل اسهال
 
توی ایست بازرسی، یه زن رشتی رو با یه بسته کاندوم میگیرن، بهش میگن:اینا چیه؟ میگه:ابزار کاره
 
امروز تولد رستم دستان، قهرمان افسانه‌ای ایران است، به احترامش یه دقیقه گرزش توی باسنت.
 
 عشق فقط عشق لاتی، عرق سگی و آبجو قاطی، پری و زری و شمسی و فاطی، حبس ابد بی ملاقاطی، فکر نکنی گنده لاتیم، ما فقط خاطر خواتیم!
 

به جاهله میگن:احمق‌ترین خواننده کیه؟ میگه:حبیب! میگن:توی این همه خواننده، چرا حبیب؟ میگه:مرتیکه خر داره گیتار میزنه، میگه:صدای دهل میاد!

جیش پیرزنه قهوه‌ای شده بوده،‌ میره دکتر و میپرسه:مریضیم چیه؟ دکتر میگه:چیزی نیست، خیلی وقته که کسی کاریت نکرده، ...ت زنگ زده!

ترکه میره رستوران، گارسون میخواد بزارتش سر کار میگه:غذای امروز «کوجموتونو تیاپوفو ساخارینو گلاسه» با «لیمو» است! ترکه میگه:«کوجموتونو تیاپوفو ساخارینو گلاسه» با چی؟

پسر:اگه صد میلیون از بانک برنده بشی چیکار می‌کنی؟ پدر:پاریس، ویسکی، جنیفرلوپز! پسر:اگه نشی چی؟ پدر:خونه، عرق سگی، ننت!

از ترکه پرسیدند:سخت‌ترین روزهای زندگیت کی بوده؟ میگه:چهار روز اول عروسیم! میگن:چرا؟ میگه:چون خجالت میکشیدم باد صدادار ول کنم!

رشتیه میخواسته زنشو امتحان کنه میگه:‌ خانوم جان، راستشو بگو، تا حالا چند نفر پیشت خوابیدند؟ زنش میگه:فقط تو خوابیدی، بقیه بیدار بودند!




نیاز ::: چهارشنبه 88/5/14::: ساعت 8:45 عصر

<   <<   11   12   13   14   15   >>   >
>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 51


بازدید دیروز: 5


کل بازدید :131870
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
نیاز
نام تو قلب ترک خورده ام را رام میکند ویاد تو همه خوبی های دنیا را به یادم میاورد ای مهربانترین مهربانان /ای خداوند بی همتا دل غمگین و غریبم را شاد کن واز ضلمت رهایم ساز و باران رحمتت را بر کویر سینه سوزانم بباران
 
>>لینک دوستان<<
 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<