دل من دلنوازی دوست دارد
گمانم چشم نازی دوست دارد
نمی دانم تو هم دیدی در ان روز
خدا هم عشق بازی دوست دارد
تمام لرزش دست و دلم از ان بودکه عشق گریزی گردد،پناهگاهی نه...
تا حال دیدید که دو تا عاشق دستشون و روی کتابی که خیلی براشون مقدسه، بزارن و ازش قول بگیرن که هیچ وقت دوتاشون رو از هم جدا نکنه و یه روزی هم به هم برسونه؟
شاید دیده باشین. من که ندیده بودم. و به همین خاطر از صبح پنجشنبه تا حالا دل ضایعم داره تالاپ تلوپ میکنه( ای بابا! آروم باش دو دقیقه، چرا انقدر بی جنبه بازی در می آری) آخه دیروز که پنج شنبه بود یکی از دوستام، دوست که نه، تا حال فقط به هم سلام میکردیم. اون همیشه تنها لحظاتشو سپری می کرد و همیشه این حالتش برام علامت سوالهایی رو به وجود می آورد. تا اینکه دیروز اومد و حسابی باهام درد و دل کرد . از استرس هاش گفت، از دل تنگی هاش( به قول دخترای امروزی از بی افش) تا اینکه داستان رسید به جای حساس( رفقا تخمه نیاز دارین، تعارف نکنیدا) و گفت که قرار گذاشتن، فردا که شنبه ست تو راه مدرسه، توی یک کوچهی خلوت زیر آسمون آبی، و با وجود فقط و فقط یه شاهد مَشتی و مهربون اونم خدا، دستشونو روی قرآن بذارن و قسم بخورن که بهم قول بدن همدیگه رو هیچ وقت فراموش نکن. و خدا رو هم به کتابش قسم بدن که مراقب هر دوتاشون باشه و هیچ وقت از هم جداشون نکنه تا باهم ازدواج کنن و زیر یه سقف خیلی قشنگ و کوچیک و رمانتیک، زندگی شون رو شروع کنن( حالا به افتخار این دو تا مرغ عشق همه یه کف بزنید و هر کی بلده، سوت بزنه) (آهاااااااااااااااااااان ) (دی دی دی دی دین، دی دی دی، دی دی دی دی دین، دی دی دی، دی دی دی دی دین).
حالا دور از شوخی، این واقعیت توی جامعه شده، به نظرتون انتهای قسم این دوتا کجا ختم می شه؟
یعنی الان استرس های دوستم بااینکار تموم میشه یا تازه اوّله دل تنگی ها و دلواپسی هاشه؟
این عکس پسر خالمه ،امروز برای یک ساعت قرار بود که من با تمام دلقک بازیام کاری کنم تا او نبود مادرش رو حس نکنه اما من هر کاری که انجام دادم اون اروم نشد و همینطور با گریه هاش دنبال مادرش می گشت ،هیچ کاری از دستش بر نمی اومد جزاین که فقط گریه کنه، حتی حوصله ی بازی های من رو هم نداشت وحتی حوصله ی یه خنده ،اون فقط مامانش و می خواست و شاهکار ترین کاری که می تونست بکنه، گریه کردن بود.
حدود30 سال پیش همچین روزایی مردم کشور ما هم در نبود عزیز ترین ومؤثر ترین فرد سر نوشت سازکشورشون مدام در تکاپو ودست و پا زدن بودن ،که او را در کنار خود ببینندو به ارامش برسند اونها هم به هیچ کدام از دلقک بازی های شاه دورانشون و امریکا ،روی خوش نشون نمی دادن،حتی دست جمعی تونستن روی تمام مشکلات وناراحتی هاشون غلبه کنن و شاه رو بیرون کنن و جاش رهبر و مقتدا شون رو بنشونن .
امیر علی پسر خالهی 6 ماهی من الان دیگه ازبوی مادرش،جسم مادرش وصدای مادرش اروم شد و خوابید مثل تموم اون جمعیتی که امام رو از فرودگاه تا بهشت زهرا همراهی کردن و پای صحبت های ایشون اروم شدن و تمام غم و غصه هاشون رو فراموش کردن .
result)رسولت):نتیجه نوشت:با اینکه اون زمان رو ندیدم و حس نکردم ولی به همون اندازه احساس ارامش می کنم .
.
گلم بچه شدم تاتی ندارم
دگر شوروشر لاتی ندارم
زمان با تو بودن رفته از یاد
دلم تنگ شدو خیاطی ندارم
خسته ام بدجورازدنیا،به دادم می رسی؟
زائر بارانیم ،ایا به دادم می رسی؟
ضامن اهوی من ،سر گشته ی کویت شدم
ای امام مهربان ،اقا به دادم می رسی؟
دلتنگی نوشت:چقدر امروز تو صحن و سراش قدم زدم و از باب الجواد به حرمش نگاه کردم و گفتم:
السلام علیک یا علی بن موسی الرضا...
دیشب که دلخوش به سرابم کرده ست
با بوسه ی ابکی که خوابم کرده ست
همسایه ی مردگان نامرد شدم
چشم تو مرا خانه خرابم کرده ست
پا نوشت:ای بهترینم با تو بودن از برایم ارزوست...
سلام...
سلام خدا جونم........
سلام خدای مهربونم...........
اه...دارم سلام می کنم نه....
اصلا صدام و می شنوی ؟
هان ؟
چرا جوابم ونمی دی؟
مگه خودت نمی گی سلام واجب نیست و جواب سلام واجبه ؟
دیدی تو هم بی مرامی،
دیدی، دیدی خودت هم بی معرفتی،
وقتی خودت این طور باشی و با بندت این طور رفتار کنی، خو پس انتظار داری بنده های دیگت با من یا غیر من خوب رفتار کنن؟
خدا جونم ببین،بازم مثل همیشه دارم قربون صدقت می رما،ببین اومد تا نازتو بخرما،جون من بیاو کمکم کن خییییییییییییییییییییییلی حالم بده ،دیگه طاقتشو ندارم ،دیگه بریدم،دیگه به اخر خط رسیدم،دیگه نمی خوام این دنیا رو تحمل کنم،دیگه نمی تونم ،یعنی نمیخوام واسه اشتباهات گذشته ی این و اون همه ی مشکلا ت و تحمل کنم ،اصلا چرا باید همش منتظر بمونم تا مشکلات بقیه حل شه تا نوبت به مشکل من برسه یا حتی چرا باید همش منتظر بمونم که این اقای ازرائیل یه وقت واسه ویزیت بهم بده...
تو روبه خودت قسم می دم ،باباجون تورو خدا یه کاری بکن...
خیلی خستم ،هیییییییییییییییییییییییییییییییی خیلی...
من می خوام برم به جایی دور برم از پیش آدمای کور
مثل گوسفند دست و پا بستم وای خدا جون خسته ام بد جورسلام بر دوستان بزرگوار خودم!
امیدوارم سیزده بدرتون قشنگ قشنگ سپری شده باشه ،راستی من قبلاا دوستای زیادی نداشتم و حتی از وبلاگای زیادی دیدن نمی کردم یعنی اصلا با تعداد کمی از وبلاگ نویسا اشنا بودم واز مطالب تو وبلاگشون استفاده می کردم ،اما حالا با تغییر و تحول پارسی بلاگ هم دوستای زیاد و خوبی پیدا کردم وهم اینکه با وبلاگای زیادی اشنا شدم و از شون استفاده می کنم.
وبه همین خاطر خواستم تو این پستم از اقای فخری مدیر پارسی بلاگ بابت این طرح زیبا تشکر کنم.
ودیگه اینکه...
واسه اولین بار یه مثنوی گفتم،خوشحال می شم نظر بدید:
انگاری دلم گرفته،انگاری پیش تو گیره / تو رو جون من بیا وو این دلم پیشت اسیره
تلخ رودی توی چشمام قسم بارونوخورده / بس که گریه کرد و خندید از جنون افتاده مرده
دو سه سالی شده و من هنوزم تورو ندیدم / دوس دارم یه روز بلن شم که تو خواب اینو شنیدم
اصلا از یادم نمیره ،خنده هاتو اون نگاتو / واسه این دل گرفته باز درار اون شکلکاتو
همونایی که تواون شب واسه دلخوشی من بود / همون خنده ها میکردی همشم بلن بلن بود
بیا یه نیگا به من کن،ببین اینجا دلشکستم / اصلا از همون قدیما چرا من دل به تو بستم؟
چرا اینطوری از اول پای تو سوختم و موندم؟ / چرا احمق شدم و من چشم به در دوختم و/موندم
خودم اینو نمی دونم ،خودم اصلا نمیفهمم / ((سی یو لیتر ))...کاشکی می شد،خداحافظ ،دیگه رفتم
لبخند را تا بی نهایت برایتان ارزو مندم...
سلام بر دوستان بزرگوار خودم!
امروز من با یه داستان کوتاه به روزم ،خوشحال می شم که ایراداش رو بهم بگید:
دو روز قبل من او را دیدم ،او خیلی خوب گذران زندگی می کرد،
اری همین جا او همین جا بودکه به پدرم همان اسمان زندگیم
می نگریست ورعد چشمانش را سریع و تیز به اسمانم می داد
،اری دیروز ظهر همین دیروز او با اسمانم بحث می کرد وتا یک
ساعت دیگر مباحثه ی ان دو به پایان می رسد ،و او برای همیشه
شیر مرد زندگیم خواهد ماند...
دوباره:سلام سلام سلام!
مثل اینکه دوستان بد متوجه شدند،این فقط یه داستان بوده همین.
اصلا هیچ ربطی به من و زندگی من نداره.
این داستان زنگ زبان فارسی تومدرسه تو ذهنم اومده منم نوشتم.