سفارش تبلیغ
صبا ویژن
مردم دنیا همچون سوارانند که در خوابند و آنان را مى‏رانند . [نهج البلاغه]

دنیای عاشقان

سه مرد تنبل
سه مرد زیر درخت دراز کشیده بودند . یک
بازرگان از آنجا عبور می کرد. او به آن مردها گفت هرکدام از شما که تنبل
ترین است، به عنوان هدیه به او یک روپیه (واحد پول هند) خواهم داد.
یکی
از مردان فوری برخاست و گفت روپیه را به من بده من از همه تنبل تر هستم.
بازرگان گفت : نه تو از همه فعال تر هستی و هدیه را نخواهی گرفت.
دومی در حال درازکش دستش را دراز کرد و فریاد زد روپیه را بیاور و به من بده. بازرگان گفت تو هم همچین فعال هستی.
سومی در حال درازکش گفت روپیه را بیاور و در جیب من بگذار، من تنبل ترین هستم. بازرگان خیلی خندید و روپیه را در جیب او گذاشت.

بیسکویت
زنی در سالن فرودگاه
منتظر پروازش بود. چون هنوز چند ساعت به پروازش باقی مانده بود، تصمیم
گرفت برای گذراندن وقت کتابی خریداری کند. او یک بسته بیسکوئیت نیز خرید.
او برروی یک صندلی دسته‌دار نشست و در آرامش شروع به خواندن کتاب کرد...
در کنار او یک بسته بیسکویت بود و مردی در کنارش نشسته بود و داشت روزنامه می‌خواند.
وقتی که او نخستین بیسکویت را به دهان گذاشت، متوجه شد که مرد هم یک بیسکویت برداشت و خورد. او خیلی عصبانی شد ولی چیزی نگفت.
پیش خود فکر کرد: «بهتر است ناراحت نشوم. شاید اشتباه کرده باشد»
ولی
این ماجرا تکرار شد. هر بار که او یک بیسکویت برمی‌داشت، آن مرد هم همین
کار را می‌کرد. این کار او را حسابی عصبانی کرده بود ولی نمی‌خواست واکنش
نشان دهد.
وقتی که تنها یک بیسکویت باقی مانده بود، پیش خود فکر کرد: «حالا ببینم این مرد بی‌ادب چکار خواهد کرد؟»
مرد آخرین بیسکویت را نصف کرد و نصفش را خورد.
این دیگر خیلی پررویی می‌خواست!
او حسابی عصبانی شده بود.
در
این هنگام بلندگوی فرودگاه اعلام کرد که زمان سوار شدن به هواپیماست. آن
زن کتابش را بست، چیزهایش را جمع و جور کرد و با نگاه تندی که به مرد
انداخت از آنجا دور شد و به سمت ورودی اعلام شده رفت. وقتی داخل هواپیما
روی صندلی‌اش نشست، دستش را داخل ساکش کرد تا عینکش را داخل ساک قرار دهد
و ناگهان با کمال تعجب دید که جعبه ی بیسکویتش آنجاست، باز نشده و دست
نخورده!
خیلی شرمنده شد!! از خودش بدش آمد... یادش رفته بود که بیسکویتی که خریده بود را داخل ساکش گذاشته بود.
آن مرد بیسکویت‌هایش را با او تقسیم کرده بود، بدون آن که عصبانی و برآشفته شده باشد...

ادامه ی مطلب:

گفتگو با خدا
در رویاهایم دیدم که با خدا گفتگو می کنم .
خدا
پرسید پس تو میخواهی با من گفتگو کنی؟ من در پاسخش گفتم: اگر وقت دارید.
خدا خندید و گفت وقت من بی نهایت است. در ذهنت چیست که می خواهی از من
بپرسی؟
پرسیدم چه چیز بشر شما را سخت متعجب می سازد؟ خدا پاسخ داد:
کودکی شان. اینکه آنها از کودکی شان خسته می شوند و عجله دارند زود بزرگ
شوند و بعد دوباره پس از مدت ها آرزو می کنند که کودک باشند... اینکه آنها
سلامتی شان را از دست می دهند تا پول بدست آورند و بعد پولشان را از دست
می دهند تا سلامتی شان را بدست آورند. اینکه با اضطراب به آینده نگاه می
کنند و حال را فراموش می کنند و بنابراین نه در حال زندگی می کنند نه در
آینده. اینکه آنها به گونه ای زندگی میکنند که گویی هرگز نمی میرند و به
گونه‌ای می میرند که گویی هرگز زندگی نکرده‌اند...

لیلی و مجنون
یه روز لیلی و مجنون با هم قرار می
زارن. لیلی واسه مجنون پیغام فرستاد که انگار خیلی دوست داری منو ببینی؟
اگر نیمه شب بیای بیرون شهر کنار فلان باغ منم میام تا ببینمت مجنون که
شیفته ی دیدار لیلی بود چندین ساعت قبل از موعد مقرر رفت و در محل قرار
نشست ولی مدتی که گذشت خوابش برد. نیمه شب لیلی اومد و وقتی اونو تو خواب
عمیق دید از کیسه ای که به همراه داشت چند مشت گردو برداشت و ریخت توی
جیبهای مجنون و رفت.
مجنون وقتی چشم باز کرد خورشید طلوع کرده بود آهی کشید و گفت ای دل غافل یار آمد و ما در خواب بودیم و افسرده
و
پریشون برگشت به شهر. در راه یکی از دوستانش اونو دید و پرسید چرا اینقدر
ناراحتی؟ و وقتی جریان را شنید با خوشحالی گفت این که عالیه آخه نشونه ب
اینکه لیلی به دو دلیل تو رو خیلی دوست داره
دلیل اول اینکه خواب بودی
و بیدارت نکرده به طور حتم به خودش گفته اون عزیز دل من که تو خواب نازه
چرا بیدارش کنم و دلیل دوم اینکه وقتی بیدار می شی گرسنه بودی و لیلی طاقت
این رو نداشته پس برات گردو گذاشته تا بشکنی و بخوری. مجنون
سری تکان
داد و گفت نه اون می خواسته بگه تو عاشق نیستی اگه عاشق بودی که خوابت نمی
برد تو رو چه به عاشقی تو بهتره بری گردو بازی کنی!



نیاز ::: جمعه 88/5/16::: ساعت 6:10 عصر

>> بازدیدهای وبلاگ <<
بازدید امروز: 2


بازدید دیروز: 22


کل بازدید :130678
 
 >>اوقات شرعی <<
 
>> درباره خودم<<
نیاز
نام تو قلب ترک خورده ام را رام میکند ویاد تو همه خوبی های دنیا را به یادم میاورد ای مهربانترین مهربانان /ای خداوند بی همتا دل غمگین و غریبم را شاد کن واز ضلمت رهایم ساز و باران رحمتت را بر کویر سینه سوزانم بباران
 
>>لینک دوستان<<
 
>>لوگوی دوستان<<
 
>>اشتراک در خبرنامه<<