پشت دیوارهای شهر دل، آرزوهای یک تنها، یک بیکس پژمرده شده اند، باغبان سرزمین رؤیاهای خیس، از گذر جادههای پر سوز و گداز آتش و خاکستر شده است. دل سادهی ما را ببین که چه قشنگ و بیپرده از دل تنگی و دل خوشیها نقاشی میکشید! آواز قناریان جنگل دوستی آشنای همیشگی آسمان روشن دیروزمان بود! اما چه روشنی و نوری، آن آسمان حتی لحظهای از ابرهای تاریک و سیاه نارفیقان خالی نبود.
فضای غمانگیز کویر دل بی هیچ بارانی امید بهار میکشد!
تو ای همنشین، ای همراه دل، برایت خانهای رویایی خوش نما از خاطره، سبز از عطر صداقت ساختهام حصاری از جنس وفاداری و سقفی از ستارگان کویر با پلکانی تا اوج صمیمیت خورشید با زمین تزیین کردهام.
از یاد نبردهام وعدههای شیرین تو را که دل مرا فریب میداد! حقهی همنشین ریا و دورنگی، اما باز هم دوست دارم بشنوم حرفهای دو پهلوی تو را، چون عادت کرده است و ترک عادت سخت است!
کودک درون من هنوز مدادرنگیها و دفتر نقاشیاش را دور نینداخته است، زیرا از زمان آشنایی و هنگامی که نگاهم با نگاهت پیوند خورد هِی تصویر تو را میکشد و هِی پاک میکند چون نمیداند زیبایی تو را چگونه بر صفحهی قلبم حکاکی کند...؟
اما روزی میرسد که موفق خواهم شد تو را با تمام تلخیها و شیرینیها بر آسمان دل رسم کنم.
و با جان و دل برای تماشای وجود نازنین تو زانو بزنم...!
یا حق