اکنون که بر روی تختخواب خود جسم و تن را برای استراحت زیر این سقف وعده داده ام افکار آشفته مانند قطاری زوزه کشان بر روی چشمانم به سوی ناکجا آباد می لغزد!
نمی دانم هوای این آسایشگاه غمگین است یا شاید سنگینی خاطر من است که این چنین مرا در آغوش طوفان و یاد قرار داده است!
و توی آرام جانم، ای آرامش، ای مرهم زخمهای کهنهی روحم، بیا مرا از آشفتگی رها کن. از زمانی که اولین نگاه من به تو گرفتار شد حس غریبی در احساس من تولید یافت و شعلههای یک آتش در دل و جانم زبانه کشیدند. سنگین است اما شیرین، و من به هیچ رسیدم، به هست رسیدم، افکار و خاطر از آن زمان تاکنون فقط تو را میجوید، میخوانند....
حس زیبای دوست داشتن، علاقه، رابطه، اندیشه، خاطره، همگی و همگی اینها در نگاهم، روحم، جانم، جسمم زمینه شده است، پیوند خوردهاند، با نام تو و یاد تو.
نمیدانم بگویم به چه مقدار تو را فریاد بزنم، اما خوب میدانم که فقط تو لیاقت صدای پاک و مقدس عشق را در من داری و این برای ایجاد پیوندهایی از جنس دوست داشتنم، عشق ورزیدن، زندگی کردن، کافی است.
در میدان خیالم برای تو جایگاهی والا در نظر گرفتهام، دریایی آبی و بیکران، جزیرهای کوچک اما زیبا، قایقی دو نفره، کلبهای محقر اما پر از صفا، دو صندلی رو بهروی هم، همهی اینها انتظار تو را میکشند تا رضایت تو جلب شود و اندکی از وقت خود را برای ملاقات با سرزمین خیالی من خالی بگذاری.
کاش میشد همیشه و تا ابد در کنار هم باشیم و من هر لحظه از عمر کوچکم را برای پذیرایی از خاطر تو تزیین کنم.
میدانم که باز کافی نیست و قدر و منزلت تو بسی بیشتر و بالاتر از میزبانی ساده و کوچک ذهن من است.
اما اندکی بیشتر گذشت و ایثار را بر من ارزانی کن که این حقیر نمیداند که چگونه تو را بر کرسی حکومت دل بنشاند؟
تا یادی دیگر و مهمانی دیگر انتظار خواهم کشید!
یا حق!