آمدم، بی هیچ هیاهویی و با آرامشی که بوی طوفان را می دهد. در زمزمه ی قدمهایم، شنیدم آوای درون قلب برگ های زرد روی سنگ فرش پیاده رو را، که هر یک با خش خش آهنگین در باد به سفری کوتاه تا کرانه ساحل دریا می دویدند با پروازی بدون بال و پر، اما من خیره به آسمان صاف در تمنای دیدن درختی سبز به این سو و آن سو می رفتم تا به یاد بیاورم خوشی بهاران را یا نوای شیرین جویباران را...
آمده بودم که بر کرانه های سبز ساحل امید به دنبال گم شده خویش قدم هایم را تندتر و محکم تر از آن سوی آبهای مواج و درختان نارگیل قد کشیده اش برگیرم و بجویم آنی را که همه مسافران دشت یاس و لاله آن را حس کرده بودند...
امید موج سبز ساحل را می بینم که می غرد و می گوید اکنون باید کوبید به صخره های سیاه و ماسه های بی هویت این کرانه را...
یا حق
نیاز ::: سه شنبه 88/5/20::: ساعت 12:37 عصر