خودش هم نمی دانست چه کار می خواهد بکند؛ فقط می خواست کسی او را نبیند! خیلی آرام در را باز کرد؛ کفشهایش را بیرون کوچه روی زمین گذاشت و یک نفس عمیقی کشید و بسته سی دی ها را محکم در دستانش گرفت و دوان دوان خودش را سر کوچه رساند. هیچ کس در این هوای داغ وسط روز آن هم در این هوای پر گرد و خاک جرات نمی کرد از خانه بیرون بیاید اما او آن قدر کلافه شده بود که مصیبتی که گرفتارش بود بدتر از گرد و خاک هوا بود...
درخت کاج کنار خیابان را دید که داشت زیر چشمی نگاهش می کرد و صدای پرنده خوشبختی از روی درخت چنار وسط پارک به گوش می رسید. کوه های اطراف که بماند ساختمان های بلند شهر هم دیده نمی شد. گرد و خاک همه جا را پوشانده بود. سریع دست به کار شد، بسته سی دی ها را از کیفش درآورد و در سطل زباله انداخت.
خدایا من کار خودم را انجام دادم و سی دی ها را انداختم دور. تو هم کمکم کن دیگر سراغ چنین برنامه هایی نروم.