حکايت نا اشنا
اين حکايت برايت اشناست که من در کنار مرداب تنهايي به دنيا امدم/
در اين سو ان سوي جلبکهاي فرسوده دوران کودکي ام را سپري کرده ام
دوران نوجواني ام در مرز بين حقيقت وخيال گذشت جواني ام را به دست پير مردي سپيد مو داده ام که از دار دنيا تنها تجاربش براي او مانده بود
دوران ميانسالي مرا غازان هوايي از حفظ هستند زيرا به روي دستان مه گرفته ام فرود امدند
از پيري چه بگويم که جز اوارگي و در به در ي چيزي نديدم خانه ام در ميان بوته هاي خشک شده بيابان ها بود ايا باز هم ميخواهي جدا شوي و به اسمان پرواز کني